شکستن یا سخت آسیب دیدن کمر. به یکی از فقرات پشت عیبی پیدا آمدن از گرانی بار برداشته. آسیبی سخت به کمر رسیدن که سپس راست نتواند ایستاد و باری نتواندبرد. ضعیف و ناتوان و سست شدن از کمر. منحرف شدن مهره های پشت از جای. از کمر سست و ضعیف و علیل و بیمار شدن. شکستن یا عیب ناک شدن از کمر. فالج و بی حس شدن کمر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، مجازاً، ناتوان و سست و مغلوب گردیدن: هزار کرد کمری می شود تا... تعبیری مثلی است یعنی بسی رنج باید برد تا... (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کمری شود
شکستن یا سخت آسیب دیدن کمر. به یکی از فقرات پشت عیبی پیدا آمدن از گرانی بار برداشته. آسیبی سخت به کمر رسیدن که سپس راست نتواند ایستاد و باری نتواندبرد. ضعیف و ناتوان و سست شدن از کمر. منحرف شدن مهره های پشت از جای. از کمر سست و ضعیف و علیل و بیمار شدن. شکستن یا عیب ناک شدن از کمر. فالج و بی حس شدن کمر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، مجازاً، ناتوان و سست و مغلوب گردیدن: هزار کرد کمری می شود تا... تعبیری مثلی است یعنی بسی رنج باید برد تا... (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کمری شود
غمناک و اندوهگین شدن: خارش گرفته و به خوی اندر شده غمین همچون کپوک خاسته میجست کام کام. منجیک. غمین شد دل هر دو از یکدگر گرفتند هردو دوال کمر. فردوسی. بر آن ترک زرین و زرین سپر غمین شد سر از چاک چاک تبر. فردوسی. غمین شد دل نامداران همه که رستم شبان بود و ایشان رمه. فردوسی. هر کس نگه کند به بد و نیک خویشتن آنجا یکی غمین و یکی شادمان شود. سعدی
غمناک و اندوهگین شدن: خارش گرفته و به خوی اندر شده غمین همچون کپوک خاسته میجست کام کام. منجیک. غمین شد دل هر دو از یکدگر گرفتند هردو دوال کمر. فردوسی. بر آن ترک زرین و زرین سپر غمین شد سر از چاک چاک تبر. فردوسی. غمین شد دل نامداران همه که رستم شبان بود و ایشان رمه. فردوسی. هر کس نگه کند به بد و نیک خویشتن آنجا یکی غمین و یکی شادمان شود. سعدی
مصون شدن. محفوظ گشتن. فارغ شدن. در امان شدن: پس ایمن شدی بر تن خویش بر مگر سیری آمد تنت را ز سر. فردوسی. فرشته بدو گفت نامم سروش چو ایمن شدی دور باش از خروش. فردوسی. دل اندر سرای سپنجی مبند بس ایمن مشو در سرای گزند. فردوسی. گفت سوی جیحون صوابتر از آن بگذریم و ایمن شویم. (تاریخ بیهقی). بدین زن دست تا ایمن شوی زو که دین دوزد دهانش را به مسمار. ناصرخسرو. ازیرا که ابلیس ایمن شده است دل شیعت اندر حصار علی. ناصرخسرو. ایمن مشو ای حکم تو از حکم سدوم از تیر سحرگاه و دعای مظلوم. (از سندبادنامه ص 33). تا نگشاد این گره وهم سوز زلف شب ایمن نشد از دست روز. نظامی. هین مشو چون قند پیش طوطیان بلکه زهری شو شو ایمن از زیان. مولوی. سنگ و آهن ز آب کی ساکن شود آدمی با این دو کی ایمن شود. مولوی. ترک عمل بگفتم و ایمن شدم ز عزلت بی چیز را نباشد اندیشه از حرامی. سعدی. مشو از زیردست خویش ایمن در تهیدستی که خون شیشه را نوشید جام آهسته آهسته. صائب. رجوع به ایمن شود
مصون شدن. محفوظ گشتن. فارغ شدن. در امان شدن: پس ایمن شدی بر تن خویش بر مگر سیری آمد تنت را ز سر. فردوسی. فرشته بدو گفت نامم سروش چو ایمن شدی دور باش از خروش. فردوسی. دل اندر سرای سپنجی مبند بس ایمن مشو در سرای گزند. فردوسی. گفت سوی جیحون صوابتر از آن بگذریم و ایمن شویم. (تاریخ بیهقی). بدین زن دست تا ایمن شوی زو که دین دوزد دهانش را به مسمار. ناصرخسرو. ازیرا که ابلیس ایمن شده است دل شیعت اندر حصار علی. ناصرخسرو. ایمن مشو ای حکم تو از حکم سدوم از تیر سحرگاه و دعای مظلوم. (از سندبادنامه ص 33). تا نگشاد این گره وهم سوز زلف شب ایمن نشد از دست روز. نظامی. هین مشو چون قند پیش طوطیان بلکه زهری شو شو ایمن از زیان. مولوی. سنگ و آهن ز آب کی ساکن شود آدمی با این دو کی ایمن شود. مولوی. ترک عمل بگفتم و ایمن شدم ز عزلت بی چیز را نباشد اندیشه از حرامی. سعدی. مشو از زیردست خویش ایمن در تهیدستی که خون شیشه را نوشید جام آهسته آهسته. صائب. رجوع به ایمن شود
آنکه امیر یا پادشاه بتخت می نشاند: بآوردن محمد (ابن محمود غزنوی) برادرش مرا چه کار بود یله می بایست کردمی... امروز همگان از میان بجستند... و مرا علی امیرنشان نام کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 49)
آنکه امیر یا پادشاه بتخت می نشاند: بآوردن محمد (ابن محمود غزنوی) برادرش مرا چه کار بود یله می بایست کردمی... امروز همگان از میان بجستند... و مرا علی امیرنشان نام کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 49)
اگرای گراییدن، کج شدن خمیدن میل کردن رغبت کردن گراییدن، کج شدن منحنی گشتن (ایهام بدو معنی)، در عین گوشه گیری بودم چو چشم مستت و اکنون شدم به مستان چون ابروی تو مایل. (حافظ. 209)
اگرای گراییدن، کج شدن خمیدن میل کردن رغبت کردن گراییدن، کج شدن منحنی گشتن (ایهام بدو معنی)، در عین گوشه گیری بودم چو چشم مستت و اکنون شدم به مستان چون ابروی تو مایل. (حافظ. 209)